اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.



زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!



باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید
 

نظرات شما عزیزان:

سانیا

ساعت20:17---4 اسفند 1391

[وب سایت] - [ایمیل]

عشقم وبت خیلی نایسه
به سر بهم بزن
اگه با تبادل لینک موافق بودی یه خبر بده اجی
عاشقتم
};-

SHAHIN

ساعت22:22---18 بهمن 1391

[وب سایت]

مــن از عــمق وجــود خــدآیــم را صــدآ کــردم ،





نــمیدآنــم چــه میــخــواهی !





ولــی امــشب..





بــرای تــو... بــرای رفــع غــمــهایت... بــرای قلب زیبــایــت...





بــرای آرزوهــایت..!





بــه درگاهــش دعــاکــردم





و میــدانــم





خــدا





از آرزوهــایت خبــردارد...!

======================

بسیارزیبابود سلاله جان.ممنونم گلم

وخسته نباشید.
پاسخ: سلام ممنون شاهین خان. متاسفانه نمی تونم تو وبتون نظر بذارم ثبت نمیشن شرمنده.

هانیه

ساعت2:46---16 بهمن 1391

[وب سایت]

چه داستان قشنگی بود گلم
مرسی اومدی
راستی یه تست عجیب دارم

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: